بالا را نگاه کن آسمان همین جاست..!
جمعه 2 ارديبهشت 1398برچسب:, :: 12:14 ::  نويسنده : Kourosh Donyavi       

 

 دلبستگی است  مادر  هر  ماتمی  که  هست   

 میزاید  از  تعلق  ما  هر  غمی  که  هست

  برای  رسیدن  به  آنچه  که  تا  به  حال  نداشته  ای   

 باید  آنی  شوی  که  تا  به  حال  نبوده  ای

 

 

 

سخنان  ارائه  شده  در اکنکار:

 -ستاره شناسی (Astronomy)  :

پدیده  هایی  هستند  فرای  کره ی  خاکی  و در  حال  وقوع  .   با  شکوه  و  آرام  .   چنان  می خرامند  که   رقص  نو  عروسی  در  نور  مهتاب .    اگر

خواهان  آن هستید  آسمان  اینجاست٬ به  بالا  نگاه  کنید...    

 

-دفتر ادبی من    (Literature)  :

عمق  قلبم ٬ می تپد ٬ رنگ  رخسارم  می پرد  ٬ الهامی از  درون  ٬  قلمی  می گیرم ٬ کاغذی  در  دستم ٬ در  فضایی  که  گویی  مستم ٬ اکسیر   شعر  را 

با  دست  وجود  بر  لوح  ادب  می نگارم .  

 امضا  می کنم :    ساغر

 باشد  که  لذت  برد  هر  عاشق

 اشعارت  باقی  ٬  روزگارت خرم...

 



چهار شنبه 6 مرداد 1395برچسب:شعر,شعرنو,کوروش,دنیوی,دل نوشته,, :: 11:17 ::  نويسنده : Kourosh Donyavi       

آنگه که زمهریر از آبان می گذشت

این تن به میش و گرگ فلق خیز زاده شد

تا بر زمین سرد نهادند پشت اوی

آن دیو ددمنش به میانش نهاده شد

*****

با اسب کودکی به زمینی که شب شکن

صدها هزار خوشه ی زر می فروزدش

می تاخت. هرگزش به تخیل خطور کرد

کان دیو از کمین چو به یک تیر دوزدش

*****

رامش -به قصد رام- چو بر سرش می پرید

آن دیو نابه گه رخ اندام می نمود

با پنجه ی پلید خود آن مرغ نیک را

حتی ز سایه افکنی اش نیز می زدود

*****

چون کار می گذشت به گوشش گلایه گون

با صد هزار مکر و لبی پر ز پند مرگ

می خواند قصه ها که: "منم آنکه سعی کرد

رامش به تور افگندت وآورد به ارگ"

*****

چون چرخ بومرنگ هزاران هزار بار

دستان دیو از بر و رویش گذار داشت

یک دم نشد به فهم شود جانش شعله ور!

اینست آنچه می شد از او انتظار داشت؟؟

*****

نک گوی زرد روی به سرخاب خون خود

آغشته . همجو رود به انجام می رود

وین روز زخم خورده تن لش خویش را 

بانجا که میش برد -به آرام- می برد

 

کوروش دنیوی

خرداد 1395

 



سلام. 

دوستان عزیزم کانال من در تلگرام به آدرس زیر دارنده ی مطالب بنده هست، می تونید ملحق بشید. سپاس گزار خواهم بود. 

با سپاس فراوان ،کوروش دنیوی

Telegram.me/listen_to_nay

Telegram.me/listen_to_nay

Telegram.me/listen_to_nay



وقتی پرده دیدگانم -که تمام مدت قهر کودکانه زمین با خورشید بسته بود- گشوده می شوند.از آن همه حماسه و سفر و سرزمین اساطیر و ایستایی زمان به قعر حجم چارگوش اتاق -که گشودگی دستانم به اوج آن نمی توانند رسید- سقوط می کنم و می نگرم به درفش آشتی خورشید و زمین که از کوتاهی آویز پنجره ها به امید آب کردن یخ قهرآگین چهره این عنصر زمینی به درون اتاقم سر می کشد.
و من هر بار بر درازنای و تیرگی آن آویز سرمه فام می افزایم.
با این حال خورشید آشتی گر هر بار درفش امید خود را عمود تر از سرمه افزایی من بر بته جقه های به هم بافته ی قعر اتاق می کوباند و هر بار این حجم چارگوش مرا گرمای فزونتری می دهد تا از شرم این گرما قطره های بیشتری از پیشانی ام روان شوند.
باشد تا آن گاه تابستان.اتحاد این دانه های شبنم شرم آگین.همچون ریسمان از برای در چاه افتادگان.تاب بی هوازی ماندن را ز من درربایند تا بر جاودان عشق بازی درب و چارچوب مهر بطلان کوبم. پس آنگاه این حصر خود تگلیف را خواهم شکاند و مجنون وار "رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند" خواهم راند...

 


1394/9/26

کوروش دنیوی

 



اگر به جای تو بودم فرار می کردم

فراخ کوه و کمر اختیار می کردم

ز قل و بند زمین پر از فریب و ریا

تمام خود به خودم خرج یار می کردم

اگر به جای تو بودم ازین مزار بزرگ

سرم به خانه ی می رهسپار می کردم

میان خشم و نفاق و دروغ و کین و حسد

بنای دل به طرب استوار می کردم

اگر به جای تو بودم به شور و چنگ و نوا

یمانی از شعرا بی قرار می کردم

درون کوچه و بازار و حین چرخ سماع

طلا و نقره و مس بی عیار می کردم

اگر به جای تو بودم به جای این همه دون

به جام وساقی و می اعتبار می کردم

ز رسم آکل و ماکول و ختم قل به قرا

به سوی چشمه جان اعتذار می کردم

مثال حافظ و ساقی و عارفان به جام

شراب و خوشه ی پروین نثار می کردم

 

1394/7/20

کوروش دنیوی



سالهاست عمر به چنگال دل انداخته ام 

به بیابان زده ام عشق تو پرداخته ام

همچو فرهاد به کندن شده ام مشغول و 

جام عشقت  به رقیبان دگر باخته ام

زهر و افسون تو چون قند و گهر بود . دریغ

قصر آینده ام از قند و گهر ساخته ام

این سیه چاله ی عشق تو ببلعید مرا

تو در آغوش دگر . من به سیه تاخته ام

ساقیا مست می اش کن جگر سوخته را 

دست خود را گله مندانه به حق آخته ام

 

1394/4/19

کوروش دنیوی 



از تو می پرسم: من شبیه به چه حیوانی هستم؟
تو پاسخ میدهی : مار.
-میگویم: به اعتقاد من تو "دلفین" هستی . پر جست و خیر و با نشاط که در تلالو آفتاب سر از آب بیرون میکنی و مار عاشق دیدار توست.

-میگویی: این روزها همه دفین را می پسندند. مثل دیگری بزن.


- میگویم: اشتباه می کنی! این روز ها همه آن دلفینی را می پسندند و لبخند نثارش میکنند که از ایشان فرمان ببرد نمایش در می آورد و شادشان می کند. اما همین که به جای مربی از قلب خود فرمان بری کند... تو نمی دانی.....    

اما مار آن دلفین آزاد اقیانوس را دوست دارد. مار نمیخواهد دلفین از او او فرمان برداری کند. چرا که شرط آزاد بودن این است. او به آرزوی معشوقش دلفین به ساحل می رود افسوس که شنا نمیتوان کرد...

-میگویی: مار چه ربطی به دلفین دارد؟ این دو مخلوف چه به درد هم میخورند؟!

-میگویم: بیا این استعاره را از دید دو طرف بنگریم. مار تمام آینده اش را رها کرده و سالهای سرنوشت ساز عمرش را در ساحل می گذراند تا شاید لحظه ای دیدار معشوق نصیبش شود. او دنیای خود را آن لحظه می پندارد که دلفین شاد و فرخنده و زیبا اندام به اراده دل تن از اقیانوس بیرون میکند. سوار بر موچ می شود و باز به قلب زلال آب باز میگردد. اصلا میدانی چرا وقتی مار آب می نوشد مدهوش میشود؟! این را از من بپرس که به چشم تو مار هستم. چرا که عطر معشوق را در آب توانست یافت و این شرابی است سرخ فام که او را از خود بیگانه می کند. افسوس که مار دل به اقیانوس نمی سپارد. می ترسد در هوای بی هوای زیر آب بدون دیدار دلفین خفه شود غرق شود جان دهد و از همان لحظه ای چند دیدار معشوق هم بی نصیب بماند...

اما دلفین هراسان است. به اعتقاد او مار آفریده شده نا بگزد بکشد خیانت کند...   استدلال دلفین حکم می کند که باید تا حد توان از مار دور باشد! و همچنان که لبخند نثار مار می کند دست در دست دیگری بگذارد تا به خیال خام خود خیانت مار را جبران کرده باشد.

اما ... گاه گاه که دلتنگ این معشوق قاتل به خیالی خائن خود می شود شنا میکند شیرجه میزند و تن از آب به در می کند تا لحظه ای هیئت هولناک این مخلوق را ببیند و عطرش را در هوا بشنود و باز به اقیانوی باز گردد تا دلتنگ شدنی دوباره....   آه که نمی داند مار چنان افسون عطر او گشته که دیگران مخلوق را حتی به سمت خود سویی نمی توان داد.

آه که دلفین هراسان است تا تن خود را به خشکی بزند. چرا که می داند راه بازگشتی به آب نخواهد بود...

چند لحظه ای بعد تو لبخند میزنی

من میگویم : این لحظه تمام زندگی من است...   

 

کوروش دنیوی 

1391/10/27



در گنجه ذهنم یادواره طرحی است شگرف. خاطره ای از شبی اعجاز آور و روشن

آن روز تمام قد سر در آخور خاک داشتم. از خاک طلب می کردم    با خاک پیمان می بستم    و  بر خاک می افزودم.

پس آنگاه که روز بی طاقت شد شب به تاخت آمد و گیسوانش را بر آسمان پراکند تا شاید لختی بیاسایم

    من.نگران بر سوسوی ستارگان سکوت شب را با صدای نسیم می آمیختم و تخیلم سوار بر این آهنگ الهی دریچه های هفت آسمان را چارچوب به چارچوب فتح می کرد.

تمام هستی من: نگاه هوشمند چشمانم

کالبدی نبود

من . از حجم حضور . رشته ای از تار و پود کل شده ام.  پیکان هوشم از سوی تا سوی یگانگی است.  هر پرسشم تپی است در محیط تار و پودی یکه و واحد.

اینجا "سرنوشت" معنی آرزوست .   "مهیا یافتن" معنی خواستن.....

ای لایتناهی!  مرا بیاموز هر آنجه دانش توست

    پس در لحضه آتشین شدم سوختم گدازه شدم و از افلاک به خاک آمدم. به گمان سر به فراخور حد کشیدم...

پلک هایم را باز کردم. آفتاب در تمثیل ظهر تابستان در چشم هایم تخم گذاشت.

روزگارم به بهترین حال متحول شده !

 

در تربیع بهار آرزو کردم :  "سرنوشت" معنی آرزوهایتان باشد

 

1393/12/28

کوروش دنیوی



در هوا سودای عهدی می رسد با من 

من به شنهای بیابان جفت...

تیره گون سرسو نیارامد دمی تا ره نمایان باشدم بر ناکجا رفتن

مه میان خون میش کشته در چنگال گرگ آسمان آسوده خاطر خفت

گر که می آراستم شب را

می شد آنگه دید چشمم فاصله مابین خاک و تن...

تیره گون سرسو . چو من . با راز دیرین و نهفته در میان جامه اش . مشکین و پیل افکن. درد خود با کس نمی گوید

داستان ها می تواند او سرودن ناجوانمردی شن های بیابان را 

کوه شن هرگز نمی پوید

بر بیابان دلان تیره شن گشته اینک من چرا بیهوده گویم راز؟

گر نگیرندم مرا دل خنجر ایشان

شبروان را دل نمیجوید

 

کوروش دنیوی 

1393/8/23

مشهد



ای عشق خوش خرام و مه روشن شبم      برخیز و بر لبان شفق گونه نه لبم

شوقیست آتشین به دلم بوسه ات چو داغ      باشد که داغ بردگیت کم کند تبم

پروانه گرد شمع فروزان ندا دهم      اینک تو شعر و شمع و شرابی و مذهبم

چونان کشید بر دل من پرده ی نیاز       عشقت.که روی ماه تو شد درس و مکتبم

ساغی شراب چشم تو نوشیده است بدان      اینک به تاخت می روم همتای مرکبم

 

کوروش دنیوی

93/5/17



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 
درباره وبلاگ

زشک٬باغ پدری من سلام به همه ی کسانی که می خوانند و می فهمند.
آخرین مطالب
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





Alternative content