بالا را نگاه کن آسمان همین جاست..!
شنبه 5 دی 1394برچسب:عرفان,شعر,رقص سماع,شعرای یمانی,خوشه پروین,حافظ,جام می,کوروش دنیوی,kourosh donyavi, :: 22:3 :: نويسنده : Kourosh Donyavi
اگر به جای تو بودم فرار می کردم فراخ کوه و کمر اختیار می کردم ز قل و بند زمین پر از فریب و ریا تمام خود به خودم خرج یار می کردم اگر به جای تو بودم ازین مزار بزرگ سرم به خانه ی می رهسپار می کردم میان خشم و نفاق و دروغ و کین و حسد بنای دل به طرب استوار می کردم اگر به جای تو بودم به شور و چنگ و نوا یمانی از شعرا بی قرار می کردم درون کوچه و بازار و حین چرخ سماع طلا و نقره و مس بی عیار می کردم اگر به جای تو بودم به جای این همه دون به جام وساقی و می اعتبار می کردم ز رسم آکل و ماکول و ختم قل به قرا به سوی چشمه جان اعتذار می کردم مثال حافظ و ساقی و عارفان به جام شراب و خوشه ی پروین نثار می کردم
1394/7/20 کوروش دنیوی دو شنبه 24 فروردين 1394برچسب:رویا,عرفان,ذات حق,الهی,خواب عارفانه,پول پرستی,دل نوشته,متن ادبی,شعر نو,kourosh donyavi,کوروش دنیوی, :: 15:25 :: نويسنده : Kourosh Donyavi
در گنجه ذهنم یادواره طرحی است شگرف. خاطره ای از شبی اعجاز آور و روشن آن روز تمام قد سر در آخور خاک داشتم. از خاک طلب می کردم با خاک پیمان می بستم و بر خاک می افزودم. پس آنگاه که روز بی طاقت شد شب به تاخت آمد و گیسوانش را بر آسمان پراکند تا شاید لختی بیاسایم من.نگران بر سوسوی ستارگان سکوت شب را با صدای نسیم می آمیختم و تخیلم سوار بر این آهنگ الهی دریچه های هفت آسمان را چارچوب به چارچوب فتح می کرد. تمام هستی من: نگاه هوشمند چشمانم کالبدی نبود من . از حجم حضور . رشته ای از تار و پود کل شده ام. پیکان هوشم از سوی تا سوی یگانگی است. هر پرسشم تپی است در محیط تار و پودی یکه و واحد. اینجا "سرنوشت" معنی آرزوست . "مهیا یافتن" معنی خواستن..... ای لایتناهی! مرا بیاموز هر آنجه دانش توست پس در لحضه آتشین شدم سوختم گدازه شدم و از افلاک به خاک آمدم. به گمان سر به فراخور حد کشیدم... پلک هایم را باز کردم. آفتاب در تمثیل ظهر تابستان در چشم هایم تخم گذاشت. روزگارم به بهترین حال متحول شده !
در تربیع بهار آرزو کردم : "سرنوشت" معنی آرزوهایتان باشد
1393/12/28 کوروش دنیوی پنج شنبه 27 آذر 1393برچسب:شعر نو,حماسه,شن,عاشقانه,عارفانه,عرفان,کوروش دنیوی,kourosh donyavi, :: 22:43 :: نويسنده : Kourosh Donyavi
در هوا سودای عهدی می رسد با من من به شنهای بیابان جفت... تیره گون سرسو نیارامد دمی تا ره نمایان باشدم بر ناکجا رفتن مه میان خون میش کشته در چنگال گرگ آسمان آسوده خاطر خفت گر که می آراستم شب را می شد آنگه دید چشمم فاصله مابین خاک و تن... تیره گون سرسو . چو من . با راز دیرین و نهفته در میان جامه اش . مشکین و پیل افکن. درد خود با کس نمی گوید داستان ها می تواند او سرودن ناجوانمردی شن های بیابان را کوه شن هرگز نمی پوید بر بیابان دلان تیره شن گشته اینک من چرا بیهوده گویم راز؟ گر نگیرندم مرا دل خنجر ایشان شبروان را دل نمیجوید
کوروش دنیوی 1393/8/23 مشهد |
آخرین مطالب پيوندها سلامسپاس از اینکه اکنکار رو برای تبادل لینک انتخاب کردید
نويسندگان
|
|||||||||||||||||||
![]() |