بالا را نگاه کن آسمان همین جاست..!

وقتی پرده دیدگانم -که تمام مدت قهر کودکانه زمین با خورشید بسته بود- گشوده می شوند.از آن همه حماسه و سفر و سرزمین اساطیر و ایستایی زمان به قعر حجم چارگوش اتاق -که گشودگی دستانم به اوج آن نمی توانند رسید- سقوط می کنم و می نگرم به درفش آشتی خورشید و زمین که از کوتاهی آویز پنجره ها به امید آب کردن یخ قهرآگین چهره این عنصر زمینی به درون اتاقم سر می کشد.
و من هر بار بر درازنای و تیرگی آن آویز سرمه فام می افزایم.
با این حال خورشید آشتی گر هر بار درفش امید خود را عمود تر از سرمه افزایی من بر بته جقه های به هم بافته ی قعر اتاق می کوباند و هر بار این حجم چارگوش مرا گرمای فزونتری می دهد تا از شرم این گرما قطره های بیشتری از پیشانی ام روان شوند.
باشد تا آن گاه تابستان.اتحاد این دانه های شبنم شرم آگین.همچون ریسمان از برای در چاه افتادگان.تاب بی هوازی ماندن را ز من درربایند تا بر جاودان عشق بازی درب و چارچوب مهر بطلان کوبم. پس آنگاه این حصر خود تگلیف را خواهم شکاند و مجنون وار "رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند" خواهم راند...

 


1394/9/26

کوروش دنیوی

 



در هوا سودای عهدی می رسد با من 

من به شنهای بیابان جفت...

تیره گون سرسو نیارامد دمی تا ره نمایان باشدم بر ناکجا رفتن

مه میان خون میش کشته در چنگال گرگ آسمان آسوده خاطر خفت

گر که می آراستم شب را

می شد آنگه دید چشمم فاصله مابین خاک و تن...

تیره گون سرسو . چو من . با راز دیرین و نهفته در میان جامه اش . مشکین و پیل افکن. درد خود با کس نمی گوید

داستان ها می تواند او سرودن ناجوانمردی شن های بیابان را 

کوه شن هرگز نمی پوید

بر بیابان دلان تیره شن گشته اینک من چرا بیهوده گویم راز؟

گر نگیرندم مرا دل خنجر ایشان

شبروان را دل نمیجوید

 

کوروش دنیوی 

1393/8/23

مشهد



ای عشق خوش خرام و مه روشن شبم      برخیز و بر لبان شفق گونه نه لبم

شوقیست آتشین به دلم بوسه ات چو داغ      باشد که داغ بردگیت کم کند تبم

پروانه گرد شمع فروزان ندا دهم      اینک تو شعر و شمع و شرابی و مذهبم

چونان کشید بر دل من پرده ی نیاز       عشقت.که روی ماه تو شد درس و مکتبم

ساغی شراب چشم تو نوشیده است بدان      اینک به تاخت می روم همتای مرکبم

 

کوروش دنیوی

93/5/17



 

ای یادگاه شیرین ترین خاطراتم سلام.
سلام بر تو ای سر نهفته ی سینه ی سوزناکم.
و هزاران بار فریاد میکشم   عشق من سلام.
نمیدانم بیداری ناگاه شبانگاهان فراق دیدارت را بر من حرام کرد یا گرمای سست فریبنده ی دستی دیگر. واپسین قطرات عشقم نه برخاک که روزی جولانگاه کالبدمان خواهد شد بلکه برافلاک میچکد. جایگاه روشنترین لطافت التماس من. جایی که کژی های ژاژخایان نه سزاوار ورود به پرچین روح انگیز باشکوه اوست. و نه صداقت کبریایی عشقم را درهم میتوانند شکست و تنها و فقط چون همسایگان درمانده ای در پی گوش کشیدن به خانه ی همسایه از پی دیوار حسادتشان در تب و تاب و انفعالند و چه بد بردر ودیوار به هم ریخته شان میکوبند.
من شاید رهگذری غزیب و داستانی نانوشته باشم که چند گاهی محض خالی نماندن دامان پاکت بر فراز و نشیب آن نشستم و تار های وجودت چون نخینه هایی که بر سر و دست وپای عروسکان بندند . بند بند وجودم را در خود گرفت. و من درین سرای چونان میخرامیدم که گویی جاودانه خواهم زی. و تا ابد از شهد شادانه ی عشق تو خواهم نوشید. که ناگاه وقت زندگیت رسید! ....و عروسک خیمه شب بازی ...پخش زمین .در تاب نوشیدن جرعه ای دیگر از خنده های ناب چشمانت نخ رویای خود را در مغز کوچک پارچه ای اش به هم میبافت و داستان ها می سرود (( روزی از روزها او بازخواهد گشت و تا زمین درجای خود میگردد همراه من خواهد بود))
حال میفهمی چرا میگفتم (( تا ابد جز تو کسی را نخواهم داشت))
اما نمیدانستم که تو جز برای بازی و سرگرمی باز نخواهی گشت و چونان که زندگی صدایت کند رویاهای عروسک خود را به باد خواهی سپرد... و پیش به سوی زندگی باهمان شوق نزدیکی دور میشوی...
مگرنه این بود که پس از فصلی جدایی به هم پیوستیم که تا ابدیت همراه و یار هم توانیم بود؟
مگر نه این بود که وعده دادی هرچه بگویی باز پیوند قلبیمان محکم است؟؟
مگرعروسک جزاین از تو میخواست که تا روح انسانی بدن پاره پاره اش را با وجود گهر پرودت در پیوند نیافته ای لمس کالبد پارچه ای اش را بر خود حرام گزینی؟!
حال من ماندم و خاطرات شورانگیز تو . ودلی که تنگ است.
باز گرد.بازگرد.بازگرد

 

 



چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:شعر سنتی,عاشقانه,عارفانه,کوروش دنیوی,kourosh donyavi, :: 12:35 ::  نويسنده : Kourosh Donyavi       

                                                  مشهد 1386

به یاد رویت ای آهوی نازم                      تو ای بعد از خدا راز و نیازم
به یاد این تو ای آغاز دیدار                   که بر عشقت شدم عاشق پدیدار
به لب جاری شد از عشقت سخن باز     که شعری گشته بر این صفحه آغاز
سرودم هر زبان را عشق یاران                   دو چشم من دریغا گریه باران
بدان لفظی به چشمان تو جاریست         که معنایش همی بر زنده داریست
مرا لفظ درونت عاشقم کرد               دو چندان سر شکفت و ناطقم کرد
درون سینه ام عشقت بجوشد                  به یاد این صفت خون میخروشد
ببین دلدار من ساغر چه پاک است        برای حجم عشقش سینه چاک است
   
                                 کوروش دنیوی
 


دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:kourosh donyavi,عاشقانه,عارفانه,شعر سنتی,کوروش دنیوی, :: 19:58 ::  نويسنده : Kourosh Donyavi       

 مشهد

 
ناگه نگاه من به شرابی نهاده شد                             صورتگری عشق تو در جام باده شد
از سرخی شراب و جواهر نگین آن                           شوری دوباره در دل مستانه زنده شد
مستی باده را چه توان مستی اش گزید؟                   مستی همین بود که از عشق تو داده شد
گلبرگ داغ غنچه ی جانم نهفته بود                     از آب چشمه ات به گلی سرگشاده شد
در دامنت نهاده شدم با اراده ام                                جان از هجوم پاکی آن بی اراده شد
ساغی چه رز بود به خیالت هجوم عشق                    بنگر هجوم عشق محالت چه ساده شد
 
کوروش دنیوی
 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 
درباره وبلاگ

زشک٬باغ پدری من سلام به همه ی کسانی که می خوانند و می فهمند.
آخرین مطالب
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





Alternative content